خویش را باور کن
هیچ کس جز تو نخواهد آمد
هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید
شعله روشن این خانه تو باید باشی
هیچ کس چون تو نخواهد تابید
چشمه جاری این دشت تو باید باشی
هیچ کس چون تو نخواهد جوشید
سرو آزاده این باغ تو باید باشی
باز کن پنجره صبح آمده است
در این خانه رخوت بگشای
باز هم منتظری؟
هیچ کس بردراین خانه نخواهد کوبید
و نمی گوید برخیز که صبح است بهار آمده است
خانه خلوت تر از آن است که می پنداری
سایه سنگین تر ازآن است که می پنداری
داغ،غمگین تر از آن است که می پنداری
باغ،غمگین تر ازآن است که می پنداری
ریشه ها می گویند ما تواناتر از آنیم که می پنداری
هیچ کس جز تو نخواهد آمد
هیچ بذری بی تو
روی این خاک نخواهد پاشید
خرمنی کوت نخواهد گردید
هرکجا چرخی بی چرخش تو
هر کجا چرخشی بی چالش و بی خواهش تو
بی توانائی اندیشه و عزم تو نخواهد چرخید
اسب اندیشه خود را زین کن
تک سوار سحر جاده تو باید باشی
و خدا می داند
که خدا می خواهد تو " خود آ " یی باشی بر پهنه خاک
نازنین
داس بی دسته ما
سالها خوشه نارسته بذری را بر می چیند
که به دست پدران ما بر خاک نریخت
کودکان فردا
خرمن کشته امروز تو را می جو یند
خواب وخاموشی تو را
در حضور تاریخ-در نگاه فردا
هیچ کس بر تو نخواهد بخشید
باز هم منتظری؟
هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید
و نمی گوید بر خیز
که صبح است بهار آمده است
تو بهاری
خویش را باور کن
اثر زنده یاد: مرحوم مجتبی کاشانی
کلمات کلیدی: